Developed in conjunction with Joomla extensions.

مرشایمر،افغانستان و هژمونی لیبرال امریکا

* روح الله سوری

جان مرشایمر نظریه پرداز مطرح آمریکایی روابط بین الملل، در اثر خود با عنوان " توهم بزرگ، رویاهای لیبرال و واقعیت های بین‌الملل" پیگیری سیاست هژمونی لیبرال از سوی آمریکا بویژه پس از فروپاشی شوروی و قوت گرفتن برخی تصورات مبنی بر شروع دوران تک قطبی را مسئول وارد نمودن ایالات متحده به جنگ های متعدد با هدف تبدیل سایر کشورها به دموکراسی های لیبرال عنوان می کند. چکیده کلام و استدلال اصلی مرشایمر در این کتاب این مساله است که لیبرالیسم همواره طی دهه های اخیر به دلیل تقابل دو عنصر رئالیسم و ناسیونالیسم با آن یک سیاست شکست خورده بوده که لازم است ایالات متحده از آن  فاصله بگیرد. از نگاه مرشایمر لیبرال ها (که در هر دو حزب دموکرات و جمهوری خواه می توان آن ها را پیدا کرد) بیشتر از واقع گرایان از جنگ حمایت می کنند، آنها تمایل دارند که هر منطقه از جهان را یک میدان جنگ بالقوه درنظر بگیرند زیرا لیبرال ها خود را به حمایت از حقوق بشر و گسترش سراسری لیبرال دموکراسی متعهد می دانند. باید توجه داشت که این به معنای رد شدن هرگونه جنگ از نگاه مرشایمر نمی باشد بلکه وی پذیرش ریسک جنگ در برخی مناطق شامل سه منطقه استراتژیک اروپا و آسیای شرقی(محل قرارگیری قدرت های بزرگ) و خلیج فارس ( محل قرارگیری منابع نفت) را می پذیرد و دقیقا همین استدلال است که مرشایمر را به این نتیجه گیری می رساند که آمریکا نمی بایست در مناطقی مثل آسیای مرکزی یا مناطقی از خاورمیانه که خارج از خلیج فارس قرار دارد وارد جنگ شود، در واقع مخالفت واقع گرایان با جنگ ویتنام نیز از همین دیدگاه سرچشمه می گیرد.

از دیدگاه مرشایمر پیگیری سیاست هژمونی لیبرال یک سیاست شکست خورده است که علت این ناکارآمدی و شکست را باید در چند چیز دانست: اول از همه اینکه چنین سیاستی معمولا با مقاومت هایی در کشورهای هدف مواجه خواهد شد که این مساله دستیابی به اهداف را برای آمریکا سخت خواهد کرد و دوم این که چنین سیاستی در نهایت می تواند بار مالی بسیار زیادی را به دوش هژمون (آمریکا) تحمیل نماید. مرشایمر بیان می کند که هزینه 5 تریلیون دلاری جنگ در افغانستان (و عراق) یا به عبارت دقیق تر هزینه پیگیری رویکرد هژمونی لیبرال در این دو کشور می توانست به جای هزینه شدن برای جنگ، به شیوه های بهتری برای آموزش، بهداشت و مسائلی از این دست در داخل آمریکا هزینه شود. بطور کلی از نظر مرشایمر سیاست آمریکا در افغانستان با وجود تلاش های مخاطره آمیز و سرمایه گذاری مالی هنگفت برای بازسازی این کشور یک سیاست محکوم به شکست است.

اگر بخواهیم به زبان مرشایمر در مورد نتیجه تلاش های آمریکا در افغانستان صحبت کنیم به نتیجه ای مشابه با آنچه وی استدلال کرده است خواهیم رسید. بر اساس آمار و ارقام موجود در رابطه با جنگ آمریکا در افغانستان، حداقل 47 هزار غیرنظامی از سال 2001 تا کنون در افغانستان جان خود را از دست داده اند و بیش از 65 هزار سرباز افغان نیز کشته شده اند. در طرف آمریکایی نیز بیش از 2400 سرباز کشته و بیش از 20 هزار نفر مجروح شده اند و در حالی که این جنگ بیش از 3 تریلیون دلار هزینه روی دست آمریکا گذاشته است اکنون نه تنها شاهد بازسازی کشور و شکل گیری دولت – ملت در افغانستان نیستیم بلکه با بازشدن دست طالبان طی سال های اخیر بویژه پس از آغاز پروسه خروج نیروهای آمریکایی از افغانستان، چشم انداز ثبات در افغانستان بیش از گذشته تیره و مبهم گردیده است. کنار هم قراردادن همه این موارد نهایتا ما را به همان بن مایه استدلال مرشایمر رهنمون می کند و چیزی جز اولویت داده شدن به رئالیسم سیاسی و خروج آمریکا از افغانستان را تجویز نخواهد کرد.

 اما به نظر می رسد که یک نکته مهم در اینجا وجود داشته باشد که مرشایمر توجه زیادی نسبت به آن نداشته است. این نکته را می توان در قالب یک سوال مطرح کرد و آن سوال این است که جنگ هایی مثل جنگ افغانستان را تا چه حد می توان بر اساس نظریه مرشایمر، در راستای سیاست هژمونی لیبرال آمریکا در نظر گرفت؟ و آیا اساسا جنگ آمریکا با طالبان را می توان در چارچوب تلاش آمریکا برای دموکراسی سازی و گسترش ارزش های لیبرال به خارج از مرزهای آمریکا جای داد؟

شاید لازم باشد برای فهم بهتر این سوال و پاسخ به آن رجوعی به گذشته داشته باشیم : جورج بوش پسر در هنگام عملیات علیه طالبان این جنگ را با اهداف بشردوستانه و آزادیخواهانه مرتبط کرده بود و بر این موضوع تاکید داشت که طالبان با استفاده از خشونت و ایجاد وحشت سعی دارد زنان افغانستان را از دستیابی به آموزش، مراقیت های بهداشتی و حق رای محروم کند و در مقابل ائتلاف اقدام کننده علیه طالبان به دنبال آزادسازی افغانستان و احقاق حقوق بشر و آزادکردن زنان افغان است. بازخوانی این سخنان و مواضع به راحتی ممکن است ما را در مسیری قرار دهد که همانند مرشایمر این نتیجه گیری برای ما حاصل شود که جنگ آمریکا علیه طالبان یک جنگ متاثر از سیاست هژمونی لیبرال بوده است. اما آیا همانطور که برخی منتقدان بویژه فمنیست‌ها استدلال کرده اند اینگونه مواضع را بیش از آنکه انعکاسی از اهداف واقعی عملیات نظامی آمریکا در افغانستان در نظر بگیریم نمی‌توان بیشتر در راستای توجیه و مشروعیت بخشی به آن نزد افکار عمومی در نظر گرفت؟ و در حالی که پیش از حمله القاعده به خاک آمریکا شاهد رفتار خشن طالبان نسبت به زنان و نقض سیستماتیک حقوق آنها بوده ایم، چرا این تنها پس از عملیات تروریستی 11 سپتامبر بود که رسانه ها و سیاستمداران تاکید و توجه جدی تری به نقض حقوق بشر در افغانستان به عمل آوردند؟ به نظر می رسد برخلاف مرشایمر انگیزه و دلایل جنگ آمریکا در افغانستان را نه در تلاش این کشور در چارچوب هژمونی لیبرال که باید در جای دیگر جستجو کرد. این مساله در مورد عراق نیز صادق است و اگرچه در مورد عراق نیز  باز شاهد تاکید دولت بوش بر نقض حقوق بشر از سوی دولت صدام حسین و هم راستا قلمداد کردن عملیات نظامی 2003 در جهت آزادی مرم عراق هستیم اما آنچه دولت بوش را به جنگ با عراق ترغیب نمود گزارشات مبتنی بر وجود سلاح های کشتار جمعی در عراق بود و نه صرفا نگرانی از نقض حقوق بشر در این کشور.

رابطه آمریکا در طول جنگ سرد و یا بعد از آن با برخی کشورهای غیردموکراتیک و عدم تلاش آمریکا برای لیبرالیزه کردن و دموکراتیزه کردن سیاست و جامعه در این کشورها حاکی از آن است که سیاست خارجی آمریکا پس از جنگ دوم جهانی و درگیر شدن این کشور در جنگ‌هایی مثل افغانستان و عراق را نه با لنز لیبرالیسم و هژمونی لیبرال که از قضا باید در چارچوب واقع گرایی تفسیر کرد. در واقع امر آنجایی هم که سیاستمداران آمریکا پس از 11 سپتامبر به این نتیجه رسیدند که لازم است به دموکراتیزاسیون در برخی مناطق از جمله خاورمیانه اولویت داده شود این نتیجه گیری دقیقا به خاطر حفاظت از منافع ملی آمریکا بر اساس رهیافت های واقع گرایانه بوده است و برخلاف نظر مرشایمر در اینجا می توان بیان داشت که اساسا تلاش برای این دموکراتیزاسیون نه منبعث از دغدغه لیبرالیسم برای حفاظت از حقوق افراد بشر و نه حتی برگرفته از ایده صلح دموکراتیک، که بیشتر برگرفته از ایده های واقع گرایانه به منظور حفاظت از منافع هژمون بوده است. در واقع امر اساسا به نظر می رسد که اصل مدعای مرشایمر که جنگ های آمریکا را باید در چارچوب رویکرد هژمونی لیبرال و تلاش این کشور برای گسترش دموکراسی درنظر گرفت با سوالات و تردیدهایی مواجه باشد و همانطور که خود مرشایمر هم به صراحت اشاره کرده است، قدرت ها ( و از جمله ایالات متحده آمریکا) مانند لیبرال ها سخن می گویند اما به مانند رئالیستها عمل می کنند و در واقع لیبرالیسم رئالیسم را تجویز می کند.  

 شاید بتوان با مرشایمر در این زمینه موافق بود که جنگ و اقدام نظامی همانطور که در افغانستان طی بیست سال گذشته تجربه شد نه تنها در فرآیند دولت- ملت سازی موفقیتی در پی نخواهد داشت که منجر به تحمیل هزینه های هنگفت بر آمریکا نیز خواهد شد. اما به هر حال از آنجا که هژمونی آمریکا طی هفتاد و پنج سال گذشته بر شانه های لیبرالیسم تکیه کرده است انزواگرایی این کشور در رابطه با ارزش های لیبرال، متحدان اروپایی و نهادهایی همچون ناتو می تواند در نهایت به تهدیداتی علیه هژمون نیز تبدیل شود. به هرحال ایالات متحده آمریکا یک هژمون لیبرال است و هژمونی و مشروعیت این کشور وابسته به ارزش‌های لیبرالی می باشد که این کشور پس از جنگ جهانی دوم خود را در جایگاه حافظ و ترویج دهنده آن قرار داده است. سرزنش هژمونی لیبرال آنطور که مرشایمر می گوید تنها می تواند تاییدی باشد بر سیاست های حمایت گرایانه و ناسیونالیستی دوران ترامپ که به نظر می رسد در درازمدت خود تهدیدی علیه هژمونی آمریکا باشد. اکنون نیز خروج آمریکا از افغانستان اگرچه با عینک رئالیسم مدنظر مرشایمر قابل توجیه است اما هیچ تضمینی هم نمی توان داد که رهاسازی افغانستان و بازکردن دست گروه های تروریستی نتیجه ای بهتر از جنگ و اقدام نظامی برای آمریکا در پی داشته باشد. شاید رخدادهای آینده کسانی چون مرشایمر را به این نتیجه گیری برساند که حفاظت از لیبرالیسم و گسترش دموکراسی از طریق گزینه های دیگری غیر از جنگ برای آمریکا یک ضرورت باشد.

 عضو هیئت تحریریه مجله ایرانی روابط بین الملل

تحریریه مجله ایرانی روابط بین الملل

تمامی حقوق برای مجله ایرانی روابط بین الملل محفوظ است ©2024 iirjournal.ir. All Rights Reserved

Please publish modules in offcanvas position.